نمایی از فیلم مادری را در کادر داشت که نشسته روی تپه زیر نور شدید خورشید و چشم انتظار خبری از فرزندش بود و با لهجه شیرین لری میگفت: «....از اینجا راهیش کردم. تا زندهام اینجا مینشینم تا خبری ازش بمن برسه. پسرم در کانال کمیل جامونده...» بعدها شهیدان علی محمودوند و مجید پازوکی فیلم را که دیده بودند، از شدت گریه زیاد سالن را ترک کرده بودند. به همین دلیل سراغ کانال کمیل رفتند تا در تفحص از این منطقه شاید اثری یا پیکر شهید پیدا شود. تعدادی از شهدا در تفحص کانال پیدا شد اما نام فرزند این مادر نبود. مادر شهید پس از سالها چشم انتظاری در فراغ فرزند از دنیا رفت.
تشکیل مرکز
در دوران دفاعمقدس مرحوم دکتر سیفا... وحید دستجردی، مدیر جمعیت هلالاحمر مرکزی بهنام امور مربوط به اسرا و مفقودین جنگ در ادارهکل امور بینالملل هلالاحمر را تاسیس کرد. مسئولیت مجموعه را خانم بهجت افراز (امالاسرا، لقبی که مرحوم ابوترابی به ایشان دادند) عهدهدار شدند و بعد از گذشت 18سال تلاش و پیگیری شبانهروزی کار مفقودین و اسرا با دلتنگی بسیار از مسئولیت خداحافظی کردند.
دو کتاب «امالاسرا» تدوین حکیمه امیری توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی و «چشم تر» تألیف فاطمه دوستکامی دربردارنده خاطرات بهجت افراز توسط مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان است. برای آشنایی با این مرکز و مرحوم بهجت افراز باهم خطوطی را رج به رج میخوانیم.
افراز در یک قاب
بهجت افراز در ۱۳۱۲ در شهرستان جهرم استان فارس متولد شد. در 18سالگی به کسوت معلمی درآمد و همزمان ادامه تحصیل داد و موفق به دریافت دیپلم دانشسرای مقدماتی شد. پس از چند سال تدریس در شیراز، در ۱۳۴۶ به تهران نقلمکان کرد. همزمان به تحصیل ادامه داد و در ۱۳۵۰ وارد مدرسه عالی ترجمه شد و در خرداد 1354 موفق به دریافت مدرک کارشناسی در رشته زبان و ادبیات عرب شد.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، مدیریت مجتمع آموزشی حضرت زینب(س) در مهرشهر کرج را بهعهده گرفت. با هجوم سراسری ارتش بعث عراق، فعالیت خود را صرف جمعآوری هدایای نقدی و غیرنقدی مردم در این مجتمع برای کمک به جبهه و دفاعمقدس کرد. پس از بازنشستگی، از 1361 تا 1362 بهصورت افتخاری در سفارت جمهوری اسلامی ایران در هند مشغول به فعالیت شد.
مستقیم در جنگ
افراز پس از بازگشت از هند، از طرف مرحوم دکتر سیفا... وحید دستجردی، رئیس جمعیت هلالاحمر، بهعنوان مسئول اداره اسرا و مفقودین جنگ تحمیلی دعوت به همکاری شد و تا پایان ۱۳۸۰ در این اداره خدمت کرد: «رفتم تهران دفتر آقای دکتر وحید دستجردی در هلالاحمر و پیشنهاد کار جدید و به دور از انتظارم را شنیدم، دلم لرزید و پایم سست شد. در دم یادم آمد که بهدفعات از خداوند خواسته بودم که شرایط را طوری فراهم کند که بتوانم مستقیما در جنگ نقش داشته باشم.»
به اینترتیب، کار اطلاعرسانی به خانواده اسرا و مفقودین جنگ را آغاز کرد؛ کاری که نیازمند همکاری و هماهنگی با صلیب سرخ و جمعیت هلال احمر است. افراز در مصاحبهای مسئولیت خود را در این اداره اینگونه شرح میدهد: «در جبهه اگر کسی مفقود میشد، خانواده او گواهی از نیروی اعزامکننده میآورد که فرزند ما مفقود شده. ما هم فرمهایی داشتیم که خانواده باید آن را پر میکرد. بعد آن را به انگلیسی ترجمه کرده و برای صلیب سرخ میفرستادیم. همانطور که میدانید در هر جنگی، صلیب سرخ در پایتخت کشورهای متخاصم دفتری دایر میکند بنابراین صلیب سرخ بینالملل در تهران هم دفتر داشت. ما این نامهها را برای آنها ارسال میکردیم و آنها هم آن را به ژنو میفرستادند. آنها در بغداد هم دفتر داشتند و نامهها را پیگیری میکردند که این فرد در کجای عراق است. اگر صدام اجازه میداد که بروند بازدید کنند، میرفتند و نام اسرا را ثبت میکردند. یک شماره اسارت به آنها میدادند؛ آنها هم به خانوادههایشان نامه مینوشتند و دو کارت اسارت پر میکردند و دوباره این نامهها به ژنو و از آنجا به صلیب سرخ تهران میآمد و آنها هم به دست ما میرساندند و ما هم به خانواده اسرا اطلاع میدادیم که فرزندتان مفقود نیست، بلکه اسیر است و زنده و این هم نامهای که برای شما فرستاده.»
نامه؛ پیام امید یا نگرانی
اصلیترین راه ارتباطی اداره با اسرا از طریق نامه صورت میگرفت. در مدت 10سال حدود شش میلیون نامه مبادله شد: «نامههایی که برای اسرا میفرستادیم یا اسرا برای خانوادههای خود میفرستادند، دو نوع بود: یک نوع آن، نامه آبیرنگ و نوع دیگر سفیدرنگ بود. این دو نوع نامه که ازطرف صلیب سرخ جهانی در اختیار ما قرار میگرفت برای همه مردم جهان به یکشکل بود. نامه سفیدرنگ معمولی بود که یکطرف آن مشخصات فرستنده و گیرنده نوشته میشد و قسمت پشت آن هم دو قسمت بود، یک قسمت نامه فرستنده و یک قسمت برای پاسخ نامه بود. در نامه، شماره اسارت و دیگر مشخصات اسیر ثبت میشد؛ اسرا از شماره یک تا شماره 19هزارو555 شمارهگذاری شده بودند. یک نامه دیگر داشتیم که آبیرنگ بود. این نامه برای افراد «نگران خبر» بود،یعنی اگر خانواده مدتی از فرزندشان خبر نداشتند به اداره ما میآمدند و نامه آبیرنگ را از ما میگرفتند و هیچ چیزی در آن نمینوشتند، فقط بالای آن را امضا میکردند که به این معنی بود نگرانم و برای ما نامه بدهید.»
مرسولات اسارت
زندگی خانم افراز در این دوران با سختیهایی همراه بود؛ از کنترل نامههای اسرا ازسوی منافقین که اغلب در محتوا دست میبردند و جملاتی ناراحتکننده برای خانوادهها مینوشتند تا کارشکنیها و عدم همکاری صدام در صدور مجوز بازدید از اردوگاهها که باعث تأخیر در دریافت نامه اسرا و ناراحتی و نگرانی خانوادهها میشد. اما این سختیها هیچگاه ایشان و همکارانشان را در اداره در راه خدمترسانی به اسرا و خانوادههایشان ناامید نکرد. عینک طبی، کتاب درسی، عکس خانوادگی و کارتپستال ازجمله مواردی است که برای اسرا ارسال میشد.
آزادی بزرگ
تا اینکه آزادی باشکوه و باعظمت اسرا در 26 مرداد 1369 رخ داد: «روز چهارشنبهای بود و ما در ستاد آزادگان ـــ که بهتازگی تشکیل شده بود ـــ جلسه داشتیم که مطلع شدیم امروز ساعت 10 صبح صدام اعلام کرده از روز جمعه هر روز هزار نفر از اسرای ایرانی را یکطرفه آزاد خواهدکرد... روز پنجشنبه اعلام شد صدام در تصمیم خود برای آزادی اسرا اصرار دارد است. رسانههای خبری جهان هم این خبر را اعلام کردند» . خانم افراز همراه تنی چند از همکاران به کرمانشاه سپس مرز قصر شیرین میروند.
آزاده در بند
بهجت افراز به مدت 18 سال، عاشقانه و خالصانه، وقت خود را صرف خدمت به اسرا و خانوادههایشان کرد و در این راه از هیچ کوششی دریغ نورزید. سید علیاکبر ابوترابیفرد، سید آزادگان، به پاس این همه کوشش خستگیناپذیر لقب «امالاسرا» را برای خانم افراز برمیگزیند.
افراز نخستین فردی است که واژه «آزاده در بند» را برای اسرای کشورمان به کار میبرد و در انتخاب نام ستادی برای رسیدگی به امور اسرا، از پیشنهاد ایشان یعنی ستاد رسیدگی به امور آزادگان استفاده میشود. وی همچنین در تصویب بندی در آییننامه ستاد آزادگان مبنی بر «محاسبه دو سال خدمت دولتی برای هر یک سال اسارت» نقش اصلی را ایفا میکند. خانم افراز 22 دیماه 97 پس از تحمل یک دوره بیماری، دعوت حق را لبیک گفت.
چشم انتظاری با «چشم تر»
کتاب «چشم تر» با روایتی خواندنی و جذاب لحظاتی را برای مخاطب تداعی میکند که خواننده از فشار عصبی و ناراحتی خانوادههای داغدار اشک میریزد و با کلام مهربان خانم افراز آرامش در او پدید میآید و نوازش دستان افراز را بر سرش حس میکند.
فیلم «بوسیدن روی ماه»ساخته همایون اسعدیان روایت دو مادر چشم انتظار فرزندان مفقودالاثرشان را روایت میکند و نشان میدهد چشمانتظاری چه نگرانی و دلشورههایی برای خانواده میآورد و این خانوادهها از شدت انتظار زودتر پیر میشوند و با همین حال عطای دنیا را به لقایش میدهند و رخت برمیبندند. مطمئنا اگر نویسنده کتاب «چشم تر» را خواندهبود یا با خانم افراز از نزدیک صحبت میکرد، چشمانتظاری مادر را عمیقتر به تصویر میکشید.
در آرزوی خواب پدر
در بخشی از خاطرات کتاب روایت همسری را میخوانیم که فرزندش از او پدر را طلب میکند و منتظر است خواب پدرش را ببیند: «...یک روز که در اتاق کارم نشستهبودم، دیدم خانمی وارد اتاقم شد و نشست کنارم. از چهرهاش پیدا بود که اوضاع روحی مناسبی ندارد. به سختی سعی میکرد خودش را کنترل کند. آن خانم که شوهرش مفقود بود، به آرامی شروع کرد به صحبت کردن. گفت:«چند شب پیش خواب شوهرمو دیدم. صبح که از خواب پاشدم برای دختر سه ساله ام خوابمو تعریف کردم و گفتم بابا اومده به خوابم. دخترم هم مرتب از من میپرسید: مامان بابا چه شکلی بود؟ چی پوشیده بود؟ چطوری اومد به خوابت. منم با حوصله به تموم سؤالهایش جواب دادم. آمادهاش کردم و بردمش مهدکودک. خودم هم رفتم سرکار. عصر که شد از اداره رفتم دنبالش و بردمش خونه. شامش رو دادم و به کارهاش رسیدگی کردم و آخر شب بهش گفتم که بره سرجاش و بخوابه.کمی منو نگاه کرد و گفت: مامان، میخوام امشب پیش شما بخوابم. گفتم:چرا پیش من؟ چرا نمیری سرجای خودت؟ گفت: مامان میخوام وقتی امشب بابا دوباره اومد به خوابت، ببینمش. دلم براش تنگ شده. با شنیدن این حرف انگار یک سطل آب سرد ریختند روی سرم. گفتم: باشه مامان. بیا پیش من. وقتی موقع خواب در آغوش گرفتمش، دیدم یه چیزای سفتی تو جیبش قایم کرده. پرسیدم: اینا چیه دخترم؟ مظلومانه نگاهم کرد و گفت: هیچی. شکلاتن! صبح توی مهدکودک دادن بهمون. میخواستم بخورم اما گفتم نگهشون دارم برای بابا. آوردمشون که امشب وقتی بابا اومد به خوابت بدمشون به بابام...»
آن روز وقتی مادر جوان این خاطره را تعریف کرد، هردو با هم اشک ریختیم. هزار تحلیل و اما و اگر به ذهنم رسید که این بچه چطور از صبح با خودش کلنجار رفته و خودش را قانع کرده که برخلاف دوستانش شکلاتهایش را نخورد و نگه دارد برای بابایش. اعصابم بهم ریخت و در خود مچاله میشدم. هنوز هم که هنوزه وقتی یاد این خاطره میافتم اشک در چشمان حلقه میزند.
آن پیرمرد رنجور
پیرمردی بسیار نحیف و لاغر و رنجیدهخاطر از ورامین در حالیکه پریشان احوال بود، آمد اداره. پسر 15 سالهاش به نام محمد مفقود و از نظر مالی بسیار دچار مشکل بود. پرسیدم: پدرجان از بنیاد شهید حقوقی دریافت میکنید. گفت: خیر و از جیبش کاغذی را درآورد و گفت: این وصیتنامه پسر مفقودمه. نامه را گرفتم و خواندم. پس از سلام گفته بود اگر بخواهید چیزی از بنیاد شهید و سپاه پاسداران بگیرید، من آن دنیا از شما پیش امام حسین علیهالسلام شکایت میکنم. پیرمرد گفت: شرایط مالی خوبی ندارم. پسرم هم وصیت کرده در صورت رضایت، خواهرش رو به یک جانباز بدهم. الان هم یک جانباز که دست نداره، اومده و چیزی ندارم براش تهیه کنم. تصمیم گرفتم خونم رو بفروشم. گفتم: نیازی نیست. موضوع را با دکتر دستجردی هماهنگ کردیم و جهیزیه دختر را جور کردم.
چند وقت گذشت. یک روز دوباره این پدر برای خبرگیری از پسرش آمد اداره. احوال دختر تازه عروسش را پرسیدم. گفت: دخترم بارداره اما همسرش شهید شده! گفتم: مگر نگفتی یک دست دامادت قطع شده؟ گفت: چرا. دیگه نتونست بمونه. میگفت بالاخره یک کار دیگه ازم برمیاد. با یک کامیون، خواربار میبرد برای رزمندهها. نزدیک منطقه که شده بود یه خمپاره صاف میخوره وسط کامیون و اون و راننده پودر میشن...
شهادت در اسارت
در جای دیگری از روایت، خانم افراز به خاطرات اسرا میپردازد که بعد از بازگشت به ستاد مراجعه میکردند و علاوه بر خاطراتشان، اطلاعاتی از اردوگاه، نفرات اسیر شده، مفقودان و متوفیان و... را برایمان میگفتند.
در یکی از روزها مجید قناد، آزاده به اداره آمد و خاطرهای برایمان گفت که هنوز که هنوزه دلم هم برای آن جوان و هم پدر و مادرش میسوزد و اشک میریزم.
«.... تابستان سال 66 بود. منتظر فرارسیدن ماه مبارک رمضان بودیم. آب و هوای عراق هم گرم و سوزان بود. در آن شرایط سخت و فشارهای روحی و روانی اسرا، سعی میکردند تا اتحاد و صمیمیتشان را حفظ کنند اما گاهی افراد با دادن اطلاعات غلط و دروغ به نگهبانان درصدد آزار و اذیت بچهها بودند. یک روز دو نفر از آنها با معرفی یک اسیر به افسران، صفحهای از جنایت بعثیون را ورق زدند. آنها محمد رضایی را بهعنوان مسئول قتل چند افسر عراقی در جبهه معرفی کرده بودند.
در قسمتی از اردوگاه یک اتاقک نیمهساخت وجود داشت که عراقیها مشغول آماده کردن آن برای استفاده نیروهای خودشان بود. آنها محمد را به این اتاقک نیمهساخت آوردند و با کابل، باتوم و نبشی به جان او افتادند. بعد او را به داخل حمام برده، به روی سینه خواباندند و شیشه روی کمرش خرد کردند و دوباره با کابل و چوب به جانش افتادند. جراحت کمرش شدید و خونریزیاش زیاد بود. در همان وضعیت تن نیمهجانش را دوباره کشانکشان به سمت اتاقک بردند. آنجا جلادی وحشیصفت بهنام عدنان، انتظار پیکر نحیف محمد را میکشید. او برای آزار و اذیت بیشتر رضایی، پارچی از آب و نمک تهیه کرد و روی بدن او ریخت و با جارویی که در دست داشت، خردههای شیشه را از روی کمرش پاک کرد. محمد از درد به خودش میپیچید اما دیگر توانی برای ناله نداشت.
بارها زیر شکنجه بیهوش شد و هربار به طریقی او را به هوش آوردند. آخرین بار برای بههوشآوردنش او را دوباره به حمام برگرداندند و زیر دوش آب داغ بردند. محمد به طرز فجیعی ناله کرد و بههوش آمد. صدای نالهاش فضای اردوگاه را پر کرده بود. ما مثل یک تکه چوب خشکمان زده بود و فقط اشک میریختیم و جز دعا کاری از دستمان بر نمیآمد.
سربازان بعثی برای اینکه صدایش را قطع کنند چند قالب صابون را به طرز جنونآمیزی در دهانش فرو کردند که تعدادی از آنها وارد گلوی او شد.
بعد از اینکه او را بهشدت فلک کردند، بدنش را در حالی که بیرحمانه روی زمین میکشیدند، از حمام خارج کردند و از مجتبی (یکی از افرادی که با نگهبانان ارتباط داشت) خواستند که به او تنفس مصنوعی بدهد. مجتبی میگفت: «... وقتی که خواستم به او تنفس مصنوعی بدهم متوجه شدم که دهانش پر از صابون است. مقداری از صابون را خارج کردم اما صابون در گلویش گیر کرده بود. برای خارج کردن بقیه صابونها پاهای او را گرفتم تا با بلند کردن آنها و سرازیر کردن بدنش صابونها را خارج کنم. همین که پاهایش را بالا گرفتم متوجه شدم که دیگر برای او استخوان سالمی نمانده. وقتی میخواستم پیکرش را تکان دهم بهوضوح صدای ساییدهشدن استخوانهای خردشدهاش را میشنیدم. متاسفانه من نتوانستم برای او کاری کنم.»
پس از لحظاتی محمد رضایی در مظلومانهترین وضع ممکن به شهادت رسید. بعثیها پیکر محمد را روی سیمخاردارهای اطراف اردوگاه انداخته و تعدادی عکس از او گرفتند تا به نمایندگان صلیبسرخ اعلام کنند که رضایی در حین فرار از اردوگاه کشته شده است.
محمد را در پتویی پیچیدند. به بیرون از اردوگاه منتقل کردند و نفهمیدیم کدامین خاک پذیرای تن شرحهشرحه او شده است. وقتی برای نظافت حمام رفتیم، با صحنهای دلخراش مواجه شدیم. تکههای گوشت و پوست محمد تا فاصله 5/1متری از سطح زمین روی دیوار پاشیده شده بود و مجرای آب در حال عبوردادن خونی بود که بیگناه روی زمین ریخته شد.
گنجینه روایت
کتاب «چشم تر» ازجمله آثار خواندنی درباره دفاعمقدس است که بخشی از نگرانیها، دلهرهها، دلتنگیها و ... را تصویری و اثرگذار به نگارش درآورده است. نویسنده در این اثر با قلمی شیوا و ظرافت زنانه همراه با تسلط به گفتوگو، خاطرات را در ذهن راوی زنده کرده و توانسته بسیاری از ناگفتههای دوران مرکز رسیدگی به امور اسرا و مفقودان را روایت کند. سوژههایی که در این کتاب آمده هرکدام قابلیت ساخت سریال و سینمایی را دارد. شاید روزی برسد که نویسندگان و علاقهمندان به حوزه سینما کمی به وقت مطالعه خود بیفزایند و اینگونه کتابها که تعدادشان بسیار زیاد است را مطالعه و از آن برای ساخت اقتباس کنند.
با روایت تصویری و خلق آثار هنری نسل آینده متوجه خواهد شد که چه کسانی ایستادند تا باد و گرد و خاک دشمن به صورت ما ایرانیها نخورد.
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد